loading...
شهر هزارچهل
جواد قلی تبار بازدید : 3 شنبه 07 بهمن 1391 نظرات (0)

مردی پس از ١٥ سال از زندان فرار می كنه.

 او مقابل خانه ای می ایسته، وارد خونه میشه تا بتونه پول و اسلحه

گیر بیاره، ولی در اونجا زن و مرد جوانی رو در رختخواب پیدا می كنه.

ابتدا مرد جوان رو به صندلی طناب پیچ می كنه، سپس خانم

خوشگله رو به صندلی می بنده و نزدیك میشه و بوسه ای

به گردنش می زنه و میره حمام تا دوش بگیره.

مرد جوان به همسرش میگه:

گوش كن عزیزم این مرد از لباسش معلومه كه مدت زیادی رو

در زندان بسر برده و حتما اونجا هیچ زنی رو ندیده، من دیدم

چطور گردن تو رو ماچ كرد اگه خواست با تو رابطه داشته

باشه مقاومت نكن، اونو راضی كن با این كه می دونم

برات چندش آوره! ببین این زندانی خیلی باید خطرناك

باشه و اگه عصبانی بشه جفت مون رو می كشه. 

قوی باش عزیزم و بدون خیلی دوستت دارم.

همسرش پاسخ میده:

او گردن منو ماچ نكرد!

اون در گوش من گفت كه همجنس گراست و

معتقده كه تو خیلی نازی و از من پرسید كه 

وازلین داریم و من گفتم كه در حمام می تونه

پیدا كنه. پس عزیزم قوی باش و بدون من هم

خیلی دوستت دارم.

نیشخندلبخندخنده

نظر یادتون نره

جواد قلی تبار بازدید : 6 پنجشنبه 05 بهمن 1391 نظرات (1)

سلام.قرار هست چند روز دیگه(اگه اشتباه نکنم هفتم) دو اتوبوس

ازاهالی هزارچهل به صورت خود جوش واسه زیارت امام رضا به مشهد سفر کنن.

از اونجا که خودم نمیتونم برم از دوستانی که این مطلب رو میخوننن

 و جز اون کسایی که میرن واسه زیارت امام رضا هستند خواهش میکنم واسه منم دعا کنن و نائب الزیاره من در اونجا باشن.

التماس دعا.

جواد قلی تبار بازدید : 3 یکشنبه 01 بهمن 1391 نظرات (1)

سلام.این آهنگ زمانه از گروه سون(7Band) هست که همون

تیتراژ فیلم زمانه که از شبکه 3 در حال پخش هست.

آهنگ قشنگیه ، با کیفیت بالا هم گذاشتم امیدوارم لذت ببرید.

نظر هم یادتون نره.


دانلود

جواد قلی تبار بازدید : 6 شنبه 30 دی 1391 نظرات (1)

در بازگشت از كليسا، جك از دوستش ماكس مي پرسد: «فكر مي كني آيا مي شود هنگام دعا كردن سيگار كشيد؟»
ماكس جواب مي دهد: «چرا از كشيش نمي پرسي؟»
جك نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «جناب كشيش، مي توانم وقتي در حال دعا كردن هستم، سيگار بكشم.»
كشيش پاسخ مي دهد: «نه، پسرم، نمي شود. اين بي ادبي به مذهب است.»
جك نتيجه را براي دوستش ماكس بازگو مي كند.
ماكس مي گويد: «تعجبي نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردي. بگذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «آيا وقتي در حال سيگار كشيدنم مي توانم دعا كنم ؟»
كشيش مشتاقانه پاسخ مي دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»

جواد قلی تبار بازدید : 3 شنبه 30 دی 1391 نظرات (0)
بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود که روى آن
نوشته بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست.در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود.
یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید بردارید!
خدا مواظب سیب‌هاست.
محمد جهانیان بازدید : 3 جمعه 29 دی 1391 نظرات (0)

روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:
گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم
ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مياد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي که چه قدر اينجا گرمه !!!

جواد قلی تبار بازدید : 2 جمعه 29 دی 1391 نظرات (0)

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند .

در کیسهء بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود. 
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند .

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند .

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. 
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟ 
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. 
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد :
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید

جواد قلی تبار بازدید : 6 جمعه 29 دی 1391 نظرات (0)

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد..
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید.

جواد قلی تبار بازدید : 1 جمعه 29 دی 1391 نظرات (0)

روزی یک مرد ثروتمند ،پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند ،

چقدر فقیر هستند.

آنها یک روز یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.

در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید :

نظرت درباره مسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر …

پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟

پسر پاسخ داد: فکر کنم.

پدر پرسید : چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت :

فهمیدم که ما در خانه ، یک سگ داریم و آنها ۴ تا .

ما در حیاط مان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی نهایت است.

در پایان حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود ،

پسر اضافه کرد:

متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم…

تعداد صفحات : 5

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 42
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 12
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 15
  • بازدید کلی : 2,099
  • کدهای اختصاصی

    پیغام ورود و خروج

    دریافت کد جملات شریعتی
    نایت اسکین-جملات شریعتی